وقتی کوچیکتر بودیم، همیشه شعار « فرزند کمتر، زندگی بهتر » رو میدیدیم رو در و دیوار. یه خونواده چهار نفری متشکل از یه بابا، یه مامان مسلمون مقنعه به سر، یه پسر و یه دختر مسلمون مقنعه به سر حتی قبل از سن تکلیف.
الان حدود ۲۰ سالی از دوران اون شعارها میگذره و جمعیت ۷۵ میلیونی کشور هنوز کار و درآمد و وضعیت اقتصادی و رفاهی مناسبی نداره. کلانشهری مثل تهران مملو از جمعیت شده و دود اگزوز و آلودگی و ترافیک. همین دو سال پیش بود که صبحها به میدون ونک که میرسیدم، حس میکردم زندگی ماشینی مدرن شهری که میگن همینه. همه عین رباتهای فوق سریع میدوند که خودشون رو به زندگی برسونند. جمعیتی بزرگ که خیلی از جوونهاش بیکارند و کارمندهاش هم امنیت شغلی خوبی ندارند. تامین زندگی شخصی با رفاه نسبی، کار سختیه و اگر این شخص تبدیل به یک خونواده بشه، این کار دو چندان سخت میشه. حال این که این خونواده چطور قصد تولد، تامین و پرورش یک بچه رو داره، جای سوال هست و حال این که این روزها اتوبانهای تهران مزین به این بیلبوردهای عظیم تبلیغانی شده اند.
پدری با ریش پروفسوری و ظاهری نسبتا آراسته با تک پسری مغموم سوار بر دوچرخه و بقچهای بر ترک دوچرخه. اما در سوی دیگر پدری با ریش فراوان با ۴ گل پسر و تصادفا یک دختربچه در انتهای دوچرخه شش نفری، با روسری. همگی شادند و با قدرت خرید بیشتر، با هندوانهای عازم پیکنیک هستند و معتقد بر این که با یه گل بهار نمیشه. اینها در انتظار چه بهاری هستند؟
مادر این دو خوانواده کجاست؟ حیف که قانون طبیعت هنوز برای زادوولد نیاز به جنس ماده دارد!! اما اینها چرا بیمادرند؟ آیا مادر اهمیتی در خانواده یا جامعه ایرانی دارد؟ نقش او چیست؟ هرچه هست، قطعا سوار شدن بر ترک یک دوچرخه در شان وی نخواهد بود. پس چه بهتر که از اجتماع به دور بماند، کنج خانهای، آشپزخانهای؛ تا شاید بتواند از پس تربیت ۵ بچه قد و نیمقد بیاید. ولی آینده اینان؟ چه کسی آن را تضمین میکند؟ هیچکس… هیچ تضمینی نیست… فقط جمعیت بیشتر میخواهیم، سواد فهم هرچه کمتر، شادی همانقدر بیشتر…
سوالی بس بزرگتر وقتی که به جای یک بچه، ۵ بچه زاد و ولد بشند و بدون تربیتی استاندارد تحویل جامعه داده بشند. آیا این بچهها درک درستی از جامعه اطراف، مسایل
زندگی و ساختن آینده کشور (!؟) خواهند داشت؟