رادیو گیک و دیگر هیچ

2015/03/01

اپ راديو گيك رو خيلى وقت پيش شروع كردم به نوشتن، اما مشغله هاى كارى و غيره فرصتى نميذاشت كه تمومش كنم. چند وقت پيش بود براى اولين بار تصميم گرفتم به جاى ميت‌آپ‌هاى تفننى كه گاها ميرم، سراغ يه چيز جدى/فنى تر برم. یکیش رو پیدا کردم و عصر پنجشنبه‌ای، شال و كلاه كردم و راهى پاب قيد شده تو آدرس شدم. راس ساعت شش وسيدم و پله ها رو رفتم بالا… از راهرو متوجه ميز رزرو شده شدم و دو تا پسر مو طلايى ١٧، ١٨ ساله با يه مشت تبلت ويندوزى دستشون. حس كردم زيادى به موقع رسيدم و راحت نيستم اگه برم تو. اومدم بيرون و نيم ساعتى تلف كردم تا شايد شلوغتر بشه. ٦:٣٠ كه رفتم تو مردهاى بيشترى دور ميز بودن ولى از رده هاى سنى مختلف ترى! رفتم و نشستم بينشون. يكى اون گوشه، ته ميز نشسته بود كه حس كردم دلم ميخواد بيشتر باهاش حرف بزنم. ميان سال يا بيشتر، چاق، تيشرت “I � Unicode.” به تن، موهای جو گندمی دم اسبی و عینک به چشم و نهایتا مَنِشی گیکی. بعد از مدتی، بالاخره سر صحبت باهاش باز شد. اولین بار و اولین...

استارباکز

2015/02/14

تو یه استارباکز نشستم و مشغول سر و کله زدن با یه تیکه کد هستم که به هیچ صراطی مستقیم نمیشه. چهار تا دختر و پسر جوون نشستن پای یه میز و با لپ تاپ ها و کاغذها و جزوه هاشون سخت مشغولند. با خودم فکر می‌کنم حتما دانشجوئند. ولی همینطور که فنجونمو سر میکشم، چشمم بهشون میفته و یه درگیری ناخودآگاه تو مغزم پیش میاد که اینا سنشون کمتر از ۱۸ هست و نمیتونم بفهمم که چطور ممکنه دانشجو باشند. بعد از چند لحظه متوجه میشم که کاملا ناخودآگاه مغزم داره دسته ای مختلط از دختر و پسرهای مشغول کار/مطالعه رو تو مینیمم رده دانشجو دسته بندی میکنه، چرا که دبیرستان یا هرجور مدرسه که نمیتونه مختلط باشه!! نمیدونم دقیقا چه مدت لازم هست تا رسوبات تعالیم و افکار جامعه بیمار، از ذهن یک غنچه اسلام که دیگه بالغ و شکوفا هم شده، تصفیه بشه و از ناخودآگاهش بیاد بیرون… منبع اصلی...

این دغل دوستان که می‌بینی…

2014/05/01

سکانس صفرم – اسفندماه – دیدار در شهر ب من: سایت * رو ببینید، مراسم دارند برای نوروز. خواستین بیایین شهر الف با هم میریم. اونا: جدی؟ آره حتما میاییم. شب کجا بمونیم؟ آخه ماشین هم نداریم که. واسه همین هیچ جا نمیتونیم بریم. من: خب وسیله نقلیه عمومی که هست. دوچرخه هم که هست. دردسر جا پارک واسه ماشین و ترافیک و فلان که بیشتره. … من: اومدین، حتما خبر بدین ببینیم همو. خوشحال شدیم. ماچ و موچ و خداحافظی. سکانس اول – مراسم نوروز – شهر الف من: سلام. فردا هم خواستین خبر بدین باهم بریم بچرخیم..  اون: ما امروز سرمون شلوغه، میخواییم بریم «حلال شاپ» ببینیم چی داره! ناهار هم میخواییم بریم رستوران ایرانی، خواستی بیا. من:‌ آره باشه. رستوران جیم خیلی خوبه. حتما امتحانش کنید. اون: باشه. نیم ساعت قبل رفتن بهت میگیم که بیای. اون [نیم ساعت قبل]: همه تصمیم گرفتن که بریم رستوران دال. تو هم اگه خواستی بیا اونجا. من: اووم… باشه… می‌بینمتون. :[در رستوران نیم ساعت بعد] اونا:...

زندگی بهتر یا زندگی شادتر؟!

2013/12/10

وقتی کوچیک‌تر بودیم، همیشه شعار « فرزند کمتر، زندگی بهتر » رو می‌دیدیم رو در و دیوار. یه خونواده چهار نفری متشکل از یه بابا، یه مامان مسلمون مقنعه به سر، یه پسر و یه دختر مسلمون مقنعه به سر حتی قبل از سن تکلیف. الان حدود ۲۰ سالی از دوران اون شعارها می‌گذره و جمعیت ۷۵ میلیونی کشور هنوز کار و درآمد و وضعیت اقتصادی و رفاهی مناسبی نداره. کلان‌شهری مثل تهران مملو از جمعیت شده و دود اگزوز و آلودگی و ترافیک. همین دو سال پیش بود که صبح‌ها به میدون ونک که می‌رسیدم، حس می‌کردم زندگی ماشینی مدرن شهری که می‌گن همینه. همه عین ربات‌های فوق سریع می‌دوند که خودشون رو به زندگی برسونند. جمعیتی بزرگ که خیلی از جوون‌هاش بی‌کارند و کارمند‌هاش هم امنیت شغلی خوبی ندارند. تامین زندگی شخصی با رفاه نسبی، کار سختیه و اگر این شخص تبدیل به یک خونواده بشه، این کار دو چندان سخت می‌شه. حال این که این خونواده چطور قصد تولد، تامین و پرورش یک بچه رو داره، جای سوال هست و حال این که این روزها اتوبان‌های تهران مزین به این...